Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
Second-year of the master's program won't let me write any poem in Farsi of Course!
Azi engaged with Blaire and went to his birth town, New Zealand.
Nima's Mother passed away, we were shocked. Nima is my sister's friend. They were invited to our house last month. She brought us a beautiful flower. She had heart surgery. Covid19 is still here. Maybe Covid caused this loss.
My parent became citizens, and they are going to visit Iran. They haven't seen my brothers for more than three years.
Parsa takes me biking every weekend. We are friends for more than six years now.
هلو، دیگه روی اینستاگرام پست میذارم و فرصت برای اینجا نمیمونه ببخشید. بعد از اینجا روی فیس بوک و حالا اینستاگرام شعر مینویسم. بیشتر از سه سال از جدا شدنم میگذره. در این مدت شروع کردم به رشته اینتریور دیزاین خوندن. باید یک تحولی به زندگیم میدادم و این راه خوبی بود. این سه سال سر خودمو به درس و جیم مشغول کردم اما کافی نبود. پارسا اسم مستعار آقای دکتری هست که آواز میخونه روی اسمیول و برای من هم گاهی اجرا میکنه. مادرش براش غذا درست میکنه و من هم گاهی مهمون سفرشون میشم. باهوش و عاقل هست. دوتا خواهر داره که از خودش بزرگتر هستن. همگی خیلی فعال و پر هیاهو. دوستشون دارم. البته جدیدا خیلی کم میبینمش. هر وقت امتحان دارم با همه دعوام میشه. امروز آخرین امتحان این ترم رو دادم و حالا که آروم شدم از افکار منفیه خودم تعجب میکنم. همیشه این هورمونها کار دست من میدن و جلوشون رو نمیشه گرفت. و بیشتر از یک سال از سرطان آزاده عزیزم میگذره و خدا رو شکر حالش خوبه. اون روزها سیاهترین روزهای زندگیه من بودن. گویا زمان و مکان در ذهن من مرده بودن. خدایا خیلی وقته با نیاز صدات نکردم اما باز این نگرانی لطف داشتن تو رو پر رنگ میکنه. پدر اکسم از سرطان به رحمت خدا رفت و همه در عجب بودن که چه شد. گاهی اتفاقها بیخودی به هم گره میخورن. به امید روزی که دیگه کسی به سرطان دچار نشه. خدایا ...
behnaz // 11:04 AM
____________________________________________
Saturday, November 04, 2017
آن شب ستاره ها رو برام آورده بودي
تو نسيم مهربوني هزار ترانه خونده بودي
من و تو روي اوج ابرا سوار اسب آرزوها
تو منو روي بال خودت نشونده بودي
behnaz // 4:35 AM
____________________________________________
Monday, August 22, 2016
صداتو با دستام نوازش ميكنم
اشكهامو براش دريا ميكنم
لحظه بغل كردن آهنگ صداي تو
رقص تنمو براش ساز ميكنم
غرق ميشم در صداي ناز تو
ميميرم و تو رو نياز ميكنم
behnaz // 12:34 AM
____________________________________________
عاشقانه انتظار هميشه بودنت
بوسه بر چشمان تو لذت رسيدنت
عاشقانه لمس صداي تو
دست در دست تو لحظه بوسيدنت
لحظه هاي رفته را اخم كردن
آه از رفتن لحظه هاي بودنت
لمس نفسهات با نفسهام
هم صدا شدن در رقصيدنت
خواب چشماتو حس كردن
گمشدن توي آهنگ تنت
behnaz // 12:24 AM
____________________________________________
Tuesday, July 12, 2016
اين روزها آب گرم براي درمان تب عشق توصيه ميشه هاهاها..
چسبيدن به سقف ماشين هم خيلي توصيه ميشه هاهاها..
دچار اختلال حواس شدن كه چيز تازه اي نيست ولي سرعت بالا خيلي توصيه ميشه هاهاها..
تو نسيم پاييزي همچون تولد من در نهايت آواز رنگها
من برگ سرخي در دستان نجيب تو
من حرير رها شده در بارانم
من يك گلبرگ خسته در تابستان داغ
من اي كاش آن ترنمي باشم در آواي صداي زيباي تو
من آن آه شايد وقت دلشكستنت
من اي كاش تو باشم
دلم مي خواد برگردم به گذشته و جلوي خيلي چيزها رو بگيرم.
دلم مي خواد برگردم به اون زماني كه خودم رو به خواب مي زدم تا پدرم منو بقل كنه و ببره سرجام بخوابونه.
روزهاي سخت توي زندگي همه هست اما كاش خجالت زده نباشي!
از نامزدم سه روز قبل از جشن عروسي كه براش سه ماه شب و روز زحمت كشيده بودم جدا شدم، سخت بود اما نه به اندازه هشت سال پيش كه پدرم سكته مغزي كردن و خدا رو شكر هنوز پيشمون هستن. باعث بهم خوردن عروسي و جداييمون پدرش بود اما به قول آزاده عدو سبب خير شود..
سخت هست چون خجالت زده ام، از خودم و از كسايي كه دوستشون دارم خجالت ميكشم براي انتخاب و رفتار اشتباهم!
*روز عيد نوروز نامزد كردم*
سال ١٣٩٤ مثل عروس نوشته مي شه و به سال عروس معروف شده.
اينجا عروس قصه زندگي نشسته است
عاشق هست اما دلتنگ هم هست
زندگي خوب است اما ماندن سخت است
شراب مي خواهم اما خوردنش خوب نيست، هست!؟
جوجو
- - - - - -
آزاده عزيزم بعد از جداييش چندماهي با من و شيما و حلما جون زندگي ميكرد، حس خوبي بود كه هست اما نگرانش بودم. بعدش رفت سنفرنسيسكو نزديك امير و زنش كه تازه عقد كردن. هميشه دوست داشت سنفرانسيسكو زندگي كنه و منو ياد دايي جان ناپلئون ميندازه! مامان و بابا از ايران بالاخره امدن، بنظر مياد از اينجا خوششون امده. حلما جون هم داره از پيشمون ميره و دانشجوي يك شهر ديگه براي پزشكي شده. عليرضا از دوستاش جدا شد و رفت با يك پسر ديگه همخونه شد، دوستاش كه يك پسر و دوست دخترش بودن توي يكخوابه جونير قبليه ما موندن. دختر خاله عليرضا داره مياد آمريكا و معلوم نيست بمونه. از من چند سالي كوچكتره، نميدونم چي ميشه !!
مادرم بي تاثير براي اين عقد امريكايي نبودن، رسم و رسوم اما خيلي دعوا ميكنيم! من تصميم گرفتم با اين عقد كار گرينكارتش رو درست كنم تا بريم ايران و عروسي كنيم. آزاده عقد من ايران بود و حسابي سورپرايز شد!!!
behnaz // 11:31 AM
____________________________________________
Saturday, February 08, 2014
باران هم در سنحوزه برای چند ماهی آرزو شده بود و این دو روز، دلنشین داره می باره. کسی نماز باران نخواند و بعد از آمدنش شهر به هم نریخته، البته مردم از آنجایی که خیلی ترسو هستن(از آرامش زیاد) با سرعت کم رانندگی می کنن و خیلی جاها ترافیک شده! زمستان آمده ولی حس بهار رفتنی نیست، همه جا پر از شکوفه هست! دل من هم بهار هست. یلدای امسال با جمع دوستانی که همسایه های خوبی هم هستن مبارک شد. روزهای عجیبیو می گذرونم، بی پولی با کناره های طوفانش می خواد سر به سرم بگذاره، درس خواندنم هم حرکتش خیلی کنده! ولی دل بهاریم می گه درست میشه. راستی همونجای قبلی به دوخوابه رفتیم، ماشین هم خریدم و همینها خرجم را زیاد کرده. تازه قمارباز هم شدم، لول! چندتا هم نوشتم!!!
behnaz // 5:17 AM
____________________________________________
Sunday, August 25, 2013
زندگی پر از تغییر هست و خودش هیچ تغییری نمیکنه!
احساس میکنم بزرگ شدم، نه بزرگ نشدم تغییر کردم، نه تغییر نکردم زن شدم، احساس خوب زن شدن، چه ساده تبدیل به احساس پوچی شد، دوباره دارم هیچ میشم، کاش همون هیچ قبلی بودم، نه می خوام بزرگ بشم، می خوام خودم باشم، هیچی که خودش باشه همه چیز هست :)
چه اشتباه ساده ای
چه آسان میشود هیچ شد
چه آسان میشود به زندگی عادت کرد
چه آسان میشود من باشی و هیچ نباشی
چه سخت، نه چه ساده میشود خواست
چه ساده میشود عادت ها را یاد داد
چه ساده میشود ما بود
چه ساده میشود،،، نه ساده نیست اما میشود خوب بود!
3>
behnaz // 10:39 AM
____________________________________________
Saturday, December 22, 2012
پارسال شب یلدا خونه خاله فاطمه بودم و امسال خونه آزاده جون! پارسال شعر باران گفتم و امسال شعر یلدا!دنیا چه پیچیده و چه ساده هست....
behnaz // 5:39 AM
____________________________________________
بلندبالا چون سرو شیرازی چون موی بلند و سپید درویشان حافظی به عشق تو شراب کهنه نوش میکنم کهنه چون لباس ساقی بیا ساقی کنار ما ،،، جام لبریز کنیم از خنده های یلدای
behnaz // 4:59 AM
____________________________________________
Saturday, October 13, 2012
بعد از یک سال با برگشتن به آمریکا به صفحه عزیزم سری زدم و آنچه داشتم را گذاشتم :) این بار آمدم که بمانم، تا سرنوشت چه تصمیمی گرفته باشه، آنچه خوش باشد همان باشد! سالی که گذشت خیلی خودم را به ازدواج نزدیک می دیدم و حالا می بینم که نزدیک هم هست، فقط باید ترس را کنار بگذارم و از مهربان ترین بخواهم کمکم کند! آزاده عزیزم با آقا نیما ازدواج کرده و هنوز در لوس گتس کنار پارک زیبای وسونا زندگی می کنه.من و شیما جون آمدیم سن حوزه که ۱۵ مین تا لوس گتس فاصله هست. جای خوبیه، آپارتمان یک خوابه جونیور که نزدیک مال بزرگی هست...
behnaz // 11:16 AM
____________________________________________
ای کاش می رفتم
این حصار نامرئی
این خاری
ای کاش،
فریادم جاریست در تن خسته ام
فریادم می کوبد بر تن ایستاده
ای کاش، رها
ای کاش،،،
فریاد از روز شکستنم
...
باران پاییز پاک می کند آسمان را
و زمین نرم می شود
گلها می خندند
و اشک چشمها را چشمک می زنند
آسمان صدا می کند قلبهای مست را
مست بوی خاک،
خاک وطنم
...
صدای رقص بهار است
هلهله کنان
قهقهه می زند بر باد
وه شکوفه ها را چه لطیفند
رقص کنان می بارند
وه چه بهاریست
...
چه بی حاصل شدم
چه بی مقدار
سراب این احساس را
انگار
چه سیراب
چه آهسته
می خواهم
...
تو سرابی زیبا هستی
نسیمی دلنشین
برای یک لحظه آه من می آیی
تو،
خنکای نسیمت سردی غروب دارد
من،
طلوعت را نمی دانم
غروبت را بدرود
...
دور باد درودهای وهم انگیز خیانت آلود
دور باد حسرت های خونین دردآلود
دور باد بدرودهای کوتاه و سرد
دور باد نگاه مست حقارت آلود
...
نفست
تنم را ترانه می کند
ای جام بوسه ات لبریز
می نوازد نتهای نگاهت
بی وزنیم
تا بال پیچشهای افراشته
تا تماس خطوط باورهایم
تا خود تو شدن
جان می سپارد
جان می گیرد!
...
چشمم بر هم نمی رود، ای عشق
شب مرمرینی، عشق
دلتنگ بوسه ام
داغ تر از آتشت، ای عشق
سرکش تر از سکوت سنگی دلشکسته
ای، عشق
...
behnaz // 10:51 AM
____________________________________________
Tuesday, June 07, 2011
شش هفته هست که لوس گتس هستم و یک ماه دیگه برمیگردم. اینجا مثل همیشه خیابانها مرتب و مردم همه تلاششون را میکنن تا رفتاری دوستانه داشته باشن. در کالج برای ترم تابستان ثبت نام کردم و کلاس سفالگری برداشتم. تعدادی از همکلاسیهام شانزده سال بیشتر ندارن، البته از من خیلی بزرگتر هم هست ؛؛؛
یک ماه قبل از عید عمو و عمه بزرگم که نگران حال خیلی بد مادربزرگم شده بودن به ایران آمدن و متاسفانه مادر بزرگم دو هفته قبل از عید فوت کردن و چند روز دیگه چهلمشون هست.
سال 1390 شروع شده و من از همیشه بیشتر دعا کردم و هنوز هم دعا می کنم برای پدرم، برای مادرم و مادرشون که حالا تنها بزرگ باقیمانده خانواده ما هستن.
behnaz // 10:26 AM
____________________________________________
Thursday, June 10, 2010
وقتی دبیرستان بودم با آمدن تابستان بازار خواندن رومان حسابی داغ میشد. یادم هست در یکی از آن کتابها دختری بود که چشمهای تیله ای داشت. چشمهایی که سبز هستند اما با تغییر محیط رنگشون متفاوت میشه و همه چشم یک رنگ سبز نداره بلکه آمیخته ای از چند رنگ هست مثل دریا یا آسمان که یک رنگ آبی نیست.
حالا دوستی دارم که چشمهاش تیله ای هست و از من خوشگلتره!!
behnaz // 7:02 AM
____________________________________________
Saturday, September 19, 2009
سه ماه دیگه مرخصی گرفتم اما به کریسمس نمی رسه، البته عید رو به امید خدا ایران هستم :)
فکر تافل خواندن یک لحظه رهام نمی کنه، امیدوارم این همت رو داشته باشم.
اینجا فرهنگ مردم با ایران متفاوت هست ولی ایرانیهای مقیم اینجا دارای فرهنگی میکس شده هستند ;)
روز کارگر دوشنبه بود و فرصت خوبی برای سفر D:
ما سه تا با دوست آزاده ماشین کرایه کردیم و به LA و Irvine رفتیم، خوب بود و خوش گذشت.
این چند هفته با آقایی آشنا شدم که قبلا سوئد زندگی می کرده و با نروژی صحبت کردن من رو بیش از پیش به دوران بچگی برده!
بیشترین ناراحتی من این مدت بجز دوری از خانواده و دوستام و البته کار، برخورد بد کسی بوده که پر از ادعاست!!!!
behnaz // 9:08 AM
____________________________________________
Wednesday, September 16, 2009
سد پر آب آرام
تو پر آبی، آرامی
... من
تو گریه می کنی، من گریه می کنم
من پر از حرفهای هزار بار گفته ام
behnaz // 9:57 AM
____________________________________________
Thursday, September 03, 2009
Hi
My time is over & i don`t know yet if i will go back to iran, it is 3 month that i`m in us so i have to think
behnaz // 10:44 AM
____________________________________________
Saturday, July 18, 2009
کالیفرنیا ایالت زیبایی هست. همه جا سرسبز و همه امکانات اولیه زندگی مدرن و تمیز محیا! هفته اول بعد از آمدنم با بچه های عمو و آزی برای رفتینگ(قایق بر روی رودخانه) رفتیم که به من خیلی خوش گذشت. پوستهامون حسابی سوخته و هنوز در حال ریختن هست! برای هفته بعد از آن که 4 جولای و روز آزادی آمریکا بود با همه خانواده به یوسمیتی برای 2 شب رفتیم و اون هم عالی بود. در هفته سوم اتفاقی افتاد که من رو خیلی ناراحت کرده؛ فوت خواهر زن داداشم با داشتن 22 سال خیلی ناگوار هست. در این مدت وضعیت ایران خیلی بد بوده و بعد از انتخابات ریاست جمهوری مردم تظاهرات می کنند و تعدادی هم کشته شدن! هر خبر بدی که از ایران میاد بیشتر از قبل نگرانم می کنه
behnaz // 1:51 AM
____________________________________________
ابر سیاهم خدایا وزش بادهایت را بیشتر کن مرا تا لحظه پیوند ببر تا باریدن تا رسیدن خدایا آبم کن پاکم کن زلالم کن
...
برای کودکیهایت دلم بیتاب اما دلگیر برای کودکیهایت دلم صبور صبور است تو آغوش خواهی و من گرمیه وجود تو تو می دانی برای حرفهایمان هم فاصله باید
...
آواز عاشقانه ای برای من نمی خوانی شاخه گلی به رسم عشق به من نمی دهی یک بغل رز به تازگیه احساس کودکانه ات نیاز من بود این همه شوق را نمی بینی ترانه ام را نمی خوانی نگاه خیره ام را پاسخ نمی دهی
کاش بخوابم کاش می شد بخوابم حرفهای نگفته بغض می شود کاش بخوابم چه نفسم تنهاست کاش بخوابم تنم سرد است قلبم قرار ندارد نگاهم بیکس است کاش بخوابم دستهایم تنهاست کاش بخوابم
عید خیلی خوبی هست. فرنوش جان با شوهر و دختر نازش اینجا هستن. یک روز قبل از عید در رستوران طوبی سالگرد ازدواجشون رو جشن گرفتن. روز دوم عید خونه ما شام مهمان بودن و من تهران رفتنم رو برای روز بعدش یعنی 3ام تا 7ام گذاشتم. تهران هوا خوب و ترافیک کم بود. به کوه شهرام رفتیم و موتور سواری نگاه کردیم. شیب زیاد بود و من ترسیدم سوار بشم. چند جای دیگه که من نرفته بودم هم رفتیم. این چند روز با فاطمه، افشان و گیتی(همکار افشان جون که اهل رشت بود و می خواست به هند بره) حسابی خدیدیم. عصر جمعه با فاطمه و چوب اسکی برگشتیم. در فرودگاه مجید رو دیدیم و باز دعوا کردیم :))
از 8ام تا 11ام هر روز با سختی از خواب بیدار شدم و سر کار رفتم. در محل کار همش خواب بودم و 2 ساعت مرخصی روزانه می گرفتم. سشنبه با مامان، بابا، داداش، فرنوش، شوهر ودخترش رفتیم رستوران گردون پارمین، آریانا خیلی خوشمزه لج رفته بود و ما از اینکه این خانم کوچولو باهامون هست حسابی لذت بردیم. دیشب به مناسبت آخرین شبی که شیراز هستن بیشتر فامیل خانه ما جمع شدن و امروز 13بدر پرواز دارن. از حالا دلم براشون تنگ شده!