Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
نگفتي خداحافظ به من
نگفتي و رفتي
نگفتي
مي خواستي برنگردي
نگفتي و رفتي
سكوتت
سكوتت
بلندترازخداحافظ
بلندتر
بلندتر
نگفتي و رفتي
دل تنهاي من
بشكن تنهايي
رها كن
نقش و خط رو
چهره ها رو
رها كن
اسم ورسم رو
من و ما رو
رها كن
عشق بي يار من
نگفتي خداحافظ به من
رفتي
منم يار نبودم
اگه بودم
در انتظار خداحافظ نبودم
نگفتي خداحافظ به من
نگفتي و رفتي
نگفتي
نگفتي خداحافظ به من
رفتي
كوچولو كه بودم وقتي در يك فيلم مادري از فرزندش جدا مي شد يا دوستي از عزيزش ، برام جاي سوال بود كه چه احساسي دارن . غرق فيلم مي شدم و خودم را جاي بازيگر فيلم مي گذاشتم و گاهي خودم در روياهام فيلم مي ساختم و خلاصه دوست داشتم اين طور احساسات رو بفهمم . وقتي ده سالم بود يك بار از آزاده جداشدم و يادمه كه احساس مي كردم دارم تنها مي شم . دو سالي هم كه اصفهان بودم خيلي وقتها احساس تنهايي داشتم ، مخصوصاً كه از مادر و بقيه خانواده هم جدا بودم ولي باز فرق داشت . اين بار چند هفته بود كه سعي مي كردم تا قبول كنم آزاده داره ميره آن هم بعد از آن همه خاطره ولي ، ولي به خودم مي گفتم خدارو شكر كه كارش درست مي شه و زندگي بهتري پيش مي گيره . ته دلم يه جورايي قرص بود ، نمي دونم شايد باورم نمي شد يا قلبم قبولش نمي كرد ، در هر صورت گاهي كه ناراحت بودم اين مسئله هم به اون اضافه مي شد و بهونه مي گرفتم يا يواشكي گريه مي كردم تا اينكه شب آخر داشت باورم مي شد ، عجيب دلم گرفته بود ولي باز همه وجودم باور نداشت . وقتي وارد فرودگاه شدم حس كردم تمام بدنم داره فرو مي ريزه ، خيلي عجيب بود ، بدنم مال من نبود ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، خيلي .
درون كلبه اي تاريك و غم پرور
"ستونهايش " خدايا
سقف آن از جنس "صبر" اما ترك خورده
كشيدم باز فريادي
كه : آيا نيست در اين شب صفت زندان
در اين ماتم كده ، بي مشعل اميد، يخبندان
دوايي
فوق دستاورد يك انسان
صدايي
پاي آهنگي
نگاهي بر سراپاي وجودم
بي نظر، غم پرس، مهرآگين
نفسهايي هم آوا با صداي قلب من
موزون و آهنگين
نسيمي گرم و پراحساس و بويا
از درون سينه اي سوزان
براي بي چراغي مانده در طوفان
و آيا نيست چشمي در خفا
ناظر بر اين اندوه بي پايان؟
صدايي دخترك وار از پس يك پردهُ آبي
كه گويي آنطرفها بود، آمد
با تمنا گفت : خواهش مي كنم ساكت !
در اينجا نوگلان خسته از شادابي ديشب
هم آغوشند با خوابي عرق آور
هم آوازند با خاموشي دريا
وگر بيني چگونه بالش خود را
فشرده اند همچون يك عروسك روي سينه
بهتر از رويا
و لبهاشان به لبخندي شده آذين
دلت راضي نخواهد شد
كه حتي قلب تو تكرار سازد قال و قيلش را
به اين نازكدلان خفته رحمي كن تو اي عاقل !
صدايت مي خراشد گوش اين مست آفرينان را
خروشيدم
كه : اينجا جاي آنها نيست
رنجي بس عبث در راه اينجا آمدن
بر خويشتن تحميل كرده اند
نه مردي ازنگاه اين مهان بي تاب مي گردد
نه زيباچهره بازي هست تا
هر دم شود تحقير با تزوير
منم ، تنها منم
جا مانده از تقسيم خوبيها
منم جا مانده از تقدير
لبانم بي هوس
دستان من بي حس
نگاهم عاري از هر گونه شادابي
بگو در گوششان از بگردانند چشمان را
تنم آلوده مي سازد نظرهاشان
رويد اندر پناه سقفي از تحسين
كه اينجا نيست جاي اينهمه تنديس زيبايي !
صدا غمگين و لرزان گفت : بس كن !
اين سخن كافيست
اين گفتار موزون با چنين تلخي بي انصافيست
كه اينان هم تبرك گشته با زجرند
اينان هم بسان تو فقط معشوقهُ صبرند
يكي روي لبان يار خود جاي لبي ديده
يكي در انتظاري بي سبب شب را نخوابيده
يكي در پاسخ "شايد نيايم" هاي يارش
مانده مستاُصل ميان بوسه و گريه
يكي از درد رقصيده
يكي عاشق پرستي مانده بي عاشق
به جرم بوسه دادن بر لبان كودكي مسلول
وآن ديگر بدست ثروت زيباييش مقتول
همه بي صبر و نوميدند
اينان بيهوده اينجا نخوابيدند
كدامين خانه غير از خانهُ تو جنسش از صبرست؟
حرمت دار !
كاين كاشانه چون قصرست
گر از حوري وشان قصر پنهانكار خود
چيزي طلب داري
بگو در دم كنم بيدارشان
كاي بي تقاضا دختران در چشمگاه مرد تنها
بر جهيد از جا
...كه در اين خانه مهمانست
صدا برق اميدي در دلم انداخت
واز نورش درون كلبه روشن شد
دوانيدم نگاهم را به هر سويي
كسي آنجا نبود اما
دوايي بود گويي
فوق دستاورد يك انسان
امروزداشتم دفتر يادداشت هاي سالي كه گذشت رو مي خوندم ، چه تفكراتي ، خودم تعجب كردم ، چه شعر هايي نوشتم و چقدر حرف براي گفتن داشتم .
نمي تونم بگم بد بود ، نمي تونم بگم خوب بود آخه ... فقط مي تونم بگم خيلي چيز ها فهميدم كه بعضي خوب و بعضي بد بود ، مخصوصاً در مورد خودم . مثلاً اين شعر:
چيست
روزي خواهد آمد
روزي كه من
نترسم
شك نكنم
چيست اين دنيا
چيست
آنچه من مي پندارم
يا آنچه هست
آنچه هست
چيست
روزي خواهد آمد
روزي كه من
جوابم را
بيابم
آنچه هست
نه آنچه مي خواهم باشد
امروز روز تولد يكي از دوستام بود ، بهش تلفن زدم و تولدش رو تبريك گفتم
دوستم از بارون گفت و اينكه فصل بارون گذشته ، من هم از رفتن يك عزيز گفتم و اينكه خيلي خوش حالم و براش آرزوي بهتري ها رو دارم
هر دو براش دعا كرديم كه خداوند پناهش باشه و هميشه خوشبخت و موفق
راستش بهش نگفتم كه دل من هواش بارونيه . اين هم شعري تقديم به كسي كه خيلي خيلي دوستش دارم و بهش قول مي دم كه گريه نكنم و مي دونم كه گريه نمي كنه
آهاي بارون ، ببار
آهاي بارون ، ببار
ببار بارون ، ببار
مثل من
زير بارون مي رقصم
مي گم بارون
ببار بارون ، ببار
مثل من
گلي گريون از رقص بارون
اما مي گه
ببار بارون ، ببار
مثل من
گنجشكي زير برگها پنهون ، پراش خيسه
اما مي گه
ببار بارون ، ببار
مثل من
آهاي بارون ، ببار
ببار بارون ، ببار
مثل من
صداي من اوج مي گيره
مي گه بارون
تو هم بخون بارون ، بخون
مثل من
بچه اي از صداي رعد گريونه
اما مي گه
ببار بارون ، ببار
مثل من
برگ مي رقصه با بارون
اون هم مي گه
ببار بارون ، ببار
مثل من
حباب روي آب مي شه پنهون ، از بارون
اما مي گه
ببار بارون ، ببار
مثل من
آهاي بارون ، ببار
ببار بارون ، ببار
مثل من
.....
كوچه قهر و آشتي
تا حالا اين اصطلاح رو شنيديد ؟ اگه نه پس گوش كنيد
در شيراز كوچه هاي خيلي باريكي بوده كه فقط يك نفر مي تونسته رد بشه
اگه دونفر مي خواستن رد بشن بايد كج كج يا پشت به هم مي رفتن . گاهي در اين كج كج رفتن ها به هم برخورد مي كردند و دعوا شروع مي شد و قهر و........
بعضي وقتهاهم كه راست و صاف رد مي شدند ، توي سينه هم مي رفتند و مجبور به آشتي !!
حالا فكر كنيد اگه سه نفر مي خواستن رد بشن چي مي شد ؟؟؟؟؟؟؟
دوست دارم برم يك جايي كه هيچ مزاحمي نباشه كلي داد بزنم ولي خوب حالا حتي نمي تونم حرفهاي معمولي بزنم چه برسه به داد . نمي دونيد چقدر از دست خودم عصباني هستم ، اينكه نمي تونم حرفهامو حتي به عزيزترين هام بگم . گرچه بهترين روزهاي جووني داره مي گذره ولي خوبي دنيا در اينه كه در گذره .
” خدانگهدار “
مطلب قبل رو روز جمعه نوشتم ولي به دلايلي نشد پستش كنم و امروز همراه با سرماخوردگي و سردرد كه انشاالله خداوند اين طور بنده ها شو آزار ندهد ، پستش كردم .
ديشب رفتيم بيرون شام ، جاتون خالي چه دعوايي ، چماق به دست دنبال هم . خشايار كوچولو كه عين خيالش نبود پيتزاشو مي خورد ، در حالي كه آدم بزرگ ها هجوم برده بودند !! كه بفهمند چه خبره !!!
جالب اينجا كه همين خشايار كوچولو از يك عروسك بزرگ كه داخلش آدم بود مي ترسيد . جلوي سامر يك نفر لباس عروسكي كه فكر كنم تام (گربه در تام و جري ) بود پوشيده و با بچه ها دست مي داد و اين خشايار ما از اون ترسيده بود با اين حال مُدام مي خواست بره پيشش !!
از امروز صبح براتون بگم كه موش آب كشيده شديم !!!
صبح قرار بود بريم كوه ولي به جاي كوه سر از باغ در آورديم . حدود ساعت 8 توي باغ بوديم . باغ مذكور جوب آبي داشت و چشمتون روز بد نبيند ، اول از ميترا شروع شد و كم كم همه خيس شدند ، من كه افتادم توي آب و شل . اين امير شيطون با كمك اشكان حساب منو رسيدند و من هم نامردي نكردم و كفش هام كه خيس آب بودند رو پر آب كردم و ريختم روي سرشون و حالا دارم نتيجه رو مي بينم ، پادرد همراه با از دست دادن صدا !
اين آزي ناقلا خيلي كم خيس شد !!
چي بخونم ، جوونيم رفته ، صدام رفته ديگه !
من ترانه 15 سال دارم
اشتباه نكنيد اسم من بهناز هست و هيچ نسبتي با ترانه ندارم !
ديروز براي بار دوم اين فيلم رو ديدم . بار اول در اصفهان و حالا بادوستان خوب در شيراز . بايد اعتراف كنم براي با بچه ها بودن تن به دوبار ديدن فيلم دادم !!
بهترين قسمت فيلم جايي بود كه ترانه همراه همكلاسي خود تصوير جنين 5 ماهه رو مي ديدن و مي خنديدن . بازي ترانه به عنوان يك مادر خيلي خوب بود .
از بعد از فيلم بگم كه خودش يه پا فيلم بود . 9 تا آدم گنده در يك ماشين پرايد . كارمون به جايي رسيد كه از اشكان خواستيم يك آهنگ آروم تر بذاره تا كسي جُم نخوره .
جاي همه اصلاً خالي نبود !!!
ديشب همش دلهره داشتم ، نمي دونم چرا !!!!!!!
پنجره اتاق من رو به پله باز مي شه ، هر وقت بچه ها از اون بالا مي روند من مي ترسم نكنه بيافتن .
بعضي اعتقاد دارن اين جور ترس ها از احساس مادري (پدري) سرچشمه مي گيره .
اين هم يك مطلب از عملكرد يك مادر :
انتقام!
چندي پيش دادگاه فيلادلفيا يكي از جنجالي ترين محاكمه هاي خود را برگزار كرد .
”ما ريا “ 49 ساله مدتها بود از دست پسر 19 ساله اش ”بلر“ كه هر شب تا بعد از نيمه شب در خارج ازخانه به خوشگذراني مشغول بود عذاب مي كشيد و ماهها بود كه تا آمدن وي به خانه نمي توانست به خواب برود و هيچ نصيحتي هم به گوش بلر فرو نمي رفت .
دو شب قبل ، زماني كه ”بلر“ تا ساعت 3 بامداد به خانه بازنگشت ، ”ماريا“ به قدري ناراحت شد كه يك شيشه قرص خواب آور را در يك ليوان بزرگ نوشابه حل كرد تا خودكشي كند كه ”بلر“ وارد خانه شد . ”ماريا“ نيز بدون اينكه به روي خود بياورد با آمدن پسرش تغيير عقيده داد و ليوان را درون يخچال گذاشت و به بستر رفت !
”بلر“ كه پس از خوابيدن مادر ، دچار تشنگي شده بود به سراغ يخچال رفت و ليوان محلول را به تصور يك نوشابه بسيار خنك ، سر كشيد و خوابيد .
دو ساعت بعد كه حالت مسموميت ، وي را از خواب بيدار كرد ، سراغ مادرش رفت و او را بيدار كرد .
”ماريا“ كه متوجه قضيه شده بود ، بلا فاصله پسرش را به بيمارستان عمومي فيلادلفيا رساند . اما ”بلر“ تا رسيدن به آنجا از هوش رفته بود و ...
اگه از تو مي گفتم
همه چيز ها كه گفتم
چي پيش خودت مي گفتي
توي چشمام چي مي خوندي
نخواستم زنجيرم باشي
توي دستام اسير باشي
يا فكر كني
فقط تويي
چون دلم هواي سفر داره
فقط دو بال كم داره
تو هم بگو حرفهاي دلت
همه چيز هاي ذهنت
حالا تو پرپر مي زني
به اين در و اون در مي زني
كه چي بگي
بگي هنوز خاطر خواهي
يا اينكه نه
مي خواي بري
قبلش من رو
دست كسي مي سپاري
اگه از تو مي گفتم
همه چيز هاي ذهنم
نمي گفتي كه يك دزده
مي خواد دل منو بدزده
يادم وقتي تو رويام
توي آسمونها بودم
حرفهاي بچگي ها رو
حرف حالا مي دونستم
يادته بهم چي گفتي
همه چيز ها كه گفتي
يادته روز آخر
وقت سفر
اگه از تو مي گفتم
...
7 پدربزرگ هم گذشت . ديروز يعني 20 خرداد سر خاك رفتيم .
توي قبرستون يك موش سياه و بزرگ ديدم ، شايد گوركن باشه .
اين پسره از بوشهر كوبيده بود اومده بود شيراز سر خاك . (مادربزرگ مي گفتن 8 پدربزرگ هست)
ديروز به ياد مسافرت افتاده بودم ، خاطره مسافرت عيد به بوشهر ذهنم را مشغول كرده بود ، چقدر مسافرت خوبه حتي اگر كوتاه باشه ، آن نخل ها ، كنار دريا ، اتوبوس دريايي و رفتن ما روي دماغه كه حفاظ نداشت و ....!
...
ديشب صحبت از لجبازي بچه ها بود ، اينكه خدا به داد مامان ها برسه ، اينكه بعضي از مامان ها چقدر صبور هستن .
يادم هست يك بار دوستم نقل قول از استادش مي گفت : خواستن واقعي هموني هست كه بچه هاي كوچك دارن ، يعني پافشاري تا رسيدن به مقصود .
در اين فكرم شايد آدم بزرگ ها كه پافشاري نمي كنند براشون مهم نيست !
نظرتون چيه ؟
شايد راه رسيدن به خواستشون رو بلد نيستن ، از خيرش مي گذرن!!
دوباره رويا را بيدار خواهم كرد
دوباره پرواز خواهم كرد
دوباره به اوج خواهم رفت
گرچه سوي سقوط خواهد رفت
دوباره از عشق ، از وصل خواهم گفت
دوباره از يك ديدار ، از يك پيوند خواهم گفت
دوباره خواهم چرخيد
به دور خود
دوباره چشمان براق خواهم داشت
گرچه سوي تاريكي خواهد رفت
دوباره نخواهم ترسيد
بالاتر خواهم پريد
تا اوج ، تا بينهايت
تا دور ، تا ابديت
نخواهم ترسيد
...
باور نمي كردم .
با اينكه همه گريه مي كردند باز هم باور نمي كردم ، تمام قلبم فرياد ميزد اين هم يك بازي بيشتر نيست ولي با آمدن دايي وقتي در چشمانشان اشك حلقه زده را ديدم ، ديگر جايي براي باور نكردن نبود ، هيچ كس بلند گريه نمي كرد ، آخر پسر بزرگ خانواده داشت گريه مي كرد ، همه آرام آرام گريه مي كردند ، يك گريه واقعي اما در سكوت ، اشك همه صورتم را پر كرده بود ، چه سكوتي ، حتي بچه ها هم ساكت بودند ، سكوتي بلند تر از شيون .
شب خانه مادر بزرگ مانديم ، خيلي ها بودند ، هر از گاهي صداي گريه سكوت را مي شكست ، خشايار 3 ساله آخر شب از مادرش مي پرسيد چرا گريه كردي و مادر درمانده از جواب .
صبح وقتي ما شين حامل جسم بي جان پدر بزرگ را تشييع مي كرديم دلم فشُرده شد ، انگار خوني در رگهايم نبود ، با ماشين ، پشت سر ماشين هاي تشييع كننده تا دارالرحمه (قبرستان شيراز) رفتيم ، بعد از مرده شور خانه نوبت نماز و بعد ...
هوا خيلي گرم بود ، دايي وارد قبر شدند و پدر بزرگ را بر روي دست در خاك گذاشتند و در حالي كه آقايي آيات قرآني را مي خواندند بر جسم پدر بزرگ مي زدند .
خا ك كناره هاي قبر بر سرو پشت دايي مي ريخت ، همه گريه مي كردند ، خيلي سعي مي كردم كه بلند گريه نكنم .
اينكه روزي نوبت من خواهد بود راحتم نمي گذاشت ، اما چطوري معلوم نيست .
خوش به حال پدر بزرگ ، جايي فوت كردند كه دوست داشتند ، در مسجدي كه ساعات زيادي از عمر خود را به راز و نياز پرداخته بودند ، آن هم خيلي سريع و آرام ، در حالي كه چهار ستون بدنشان در سن 84 سالگي سالم بود .
البته قبلاً سكته كرده بودند ولي اين بار در اثر سكته قلبي و مغزي با هم از ميان ما پر كشيدند و رفتند .
جمعه صبح مراسم سوم پدر بزرگ در همان مسجدي كه جان به جان آفرين تسليم كرده بودند برگذار شد ، از همه دوستاني كه لطف كرده آمده بودند يا دورا دور تسليت گفتند ، بسيار ممنونم .
مي دونيد به چي فكر مي كنم ، اينكه اگه آدم دوست و فاميل مهربان نداشته باشه خيلي تنهاست ، تنها تر از تنهايي دروني هر انساني .
مي گن : عقل كه سالم نباشد جان در عذاب است .
حقي كه درست گفتن .
يك چيز ديگه هم بايد اضافه كرد : جان كه سالم نباشد عقل در عذاب است .
به بچه كوچك كه نمي شه درس شيمي و هندسه و ... حتي بازيگري داد ، اون هم توسط يك معلم گنگ يا كسي كه به يك زبان ديگه حرف ميزنه. مي دونيد چه اتفاقي براي آن كودك مي افته ، يا سلامت عقل از دست مي ده يا جسم . تازه امكان داره دست به كارهايي بزنه كه يك عمر براي همه پشيماني به بار بياره .
مثلا در آمريكا با نشون دادن فيلمهاي نادرست چندتا بچه اسلحه برمي دارند و به يك مدرسه حمله مي كنند و نتيجه !
گاهي فكر مي كنم چقدر ما آدمها خودخواهيم حتي حاضريم براي عقايد و خواسته هاي خودمون به بقه آزار برسونيم .
مثلا در زمان پيامبر به خواطر عقايد و سنت هاي بد ، دختران رو زنده به گور مي كردند . اگه قرار بود به خواطر ريشه ها و سنت هاي اژدادي ، پيامبر هم دم از اصالت بزنه كه حال و روز اعراب هنوز همان طوري بود . بعد از پيامبر هم چيزهاي نادرستي وجود داشت و حالا هم در زمان ما در قرن فهم و منطق و تكنولوژي ، در قرن گفتگوي تمدن !
يا همين فلسطين ، ولي بهتره هيچي نگم ، اصلا دوست ندارم برم زندان و از غذاي آنجا نوش جان كنم .
خدا يا خودت ما را سلامت و آزاد نگه دار.
(راستش هنوز بعد از يك سال هنوز دل آشوبه دارم ، كارمون از تيمارستان گذشته به بيمارستان نرسه بايد خدا را شكر بگيم! )