Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
باور نمي كردم .
با اينكه همه گريه مي كردند باز هم باور نمي كردم ، تمام قلبم فرياد ميزد اين هم يك بازي بيشتر نيست ولي با آمدن دايي وقتي در چشمانشان اشك حلقه زده را ديدم ، ديگر جايي براي باور نكردن نبود ، هيچ كس بلند گريه نمي كرد ، آخر پسر بزرگ خانواده داشت گريه مي كرد ، همه آرام آرام گريه مي كردند ، يك گريه واقعي اما در سكوت ، اشك همه صورتم را پر كرده بود ، چه سكوتي ، حتي بچه ها هم ساكت بودند ، سكوتي بلند تر از شيون .
شب خانه مادر بزرگ مانديم ، خيلي ها بودند ، هر از گاهي صداي گريه سكوت را مي شكست ، خشايار 3 ساله آخر شب از مادرش مي پرسيد چرا گريه كردي و مادر درمانده از جواب .
صبح وقتي ما شين حامل جسم بي جان پدر بزرگ را تشييع مي كرديم دلم فشُرده شد ، انگار خوني در رگهايم نبود ، با ماشين ، پشت سر ماشين هاي تشييع كننده تا دارالرحمه (قبرستان شيراز) رفتيم ، بعد از مرده شور خانه نوبت نماز و بعد ...
هوا خيلي گرم بود ، دايي وارد قبر شدند و پدر بزرگ را بر روي دست در خاك گذاشتند و در حالي كه آقايي آيات قرآني را مي خواندند بر جسم پدر بزرگ مي زدند .
خا ك كناره هاي قبر بر سرو پشت دايي مي ريخت ، همه گريه مي كردند ، خيلي سعي مي كردم كه بلند گريه نكنم .
اينكه روزي نوبت من خواهد بود راحتم نمي گذاشت ، اما چطوري معلوم نيست .
خوش به حال پدر بزرگ ، جايي فوت كردند كه دوست داشتند ، در مسجدي كه ساعات زيادي از عمر خود را به راز و نياز پرداخته بودند ، آن هم خيلي سريع و آرام ، در حالي كه چهار ستون بدنشان در سن 84 سالگي سالم بود .
البته قبلاً سكته كرده بودند ولي اين بار در اثر سكته قلبي و مغزي با هم از ميان ما پر كشيدند و رفتند .
جمعه صبح مراسم سوم پدر بزرگ در همان مسجدي كه جان به جان آفرين تسليم كرده بودند برگذار شد ، از همه دوستاني كه لطف كرده آمده بودند يا دورا دور تسليت گفتند ، بسيار ممنونم .
مي دونيد به چي فكر مي كنم ، اينكه اگه آدم دوست و فاميل مهربان نداشته باشه خيلي تنهاست ، تنها تر از تنهايي دروني هر انساني .