Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
كوچولو كه بودم وقتي در يك فيلم مادري از فرزندش جدا مي شد يا دوستي از عزيزش ، برام جاي سوال بود كه چه احساسي دارن . غرق فيلم مي شدم و خودم را جاي بازيگر فيلم مي گذاشتم و گاهي خودم در روياهام فيلم مي ساختم و خلاصه دوست داشتم اين طور احساسات رو بفهمم . وقتي ده سالم بود يك بار از آزاده جداشدم و يادمه كه احساس مي كردم دارم تنها مي شم . دو سالي هم كه اصفهان بودم خيلي وقتها احساس تنهايي داشتم ، مخصوصاً كه از مادر و بقيه خانواده هم جدا بودم ولي باز فرق داشت . اين بار چند هفته بود كه سعي مي كردم تا قبول كنم آزاده داره ميره آن هم بعد از آن همه خاطره ولي ، ولي به خودم مي گفتم خدارو شكر كه كارش درست مي شه و زندگي بهتري پيش مي گيره . ته دلم يه جورايي قرص بود ، نمي دونم شايد باورم نمي شد يا قلبم قبولش نمي كرد ، در هر صورت گاهي كه ناراحت بودم اين مسئله هم به اون اضافه مي شد و بهونه مي گرفتم يا يواشكي گريه مي كردم تا اينكه شب آخر داشت باورم مي شد ، عجيب دلم گرفته بود ولي باز همه وجودم باور نداشت . وقتي وارد فرودگاه شدم حس كردم تمام بدنم داره فرو مي ريزه ، خيلي عجيب بود ، بدنم مال من نبود ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، خيلي .