Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...


N

    O

        T

            H

                I

                    N

                        G



Friday, March 17, 2006

هفته اي كه گذشت:
موش موشك قسمتمون رو كشتن!
از بس خانم رئيس فشار آوردن كه شما الان بستن حساب داريد نه اون طرف سال مجبور شدم چندباري كارهامو خونه بيارم!!!
چند بار ميل باكست رو چك مي كني :O
دو شب در سال بهترين هستن:
شب يلدا و ...

شب قبل از آخرين 4شنبه هر سال جشن آتش در همه ايران زمين برپا ميشه و من اون رو خيلي دوست دارم.
امسال بر خلاف سالهاي گذشته تعدادمون كم بود! 4 نفر: من، خواهرم، مامان و بابا!!
اميدوارم عدد 4 خوش يومن باشه و هيچ درد و غمي سال 85 به خودش نبينه.
شام رو برداشتيم و سوار ماشين شديم، طبق عادت سالهاي اخير رفتيم طرف احسان كه برخلاف هر سال ترافيك نبود اما تا دلتون بخواد گارد با باتوم ايستاده بود، بالاتر از احسان خيابون پر از سنگ بود! گويا درگيري شده بود!!
خيلي ها پياده آمده بودن، جلوي بيشتر خونه ها آتش بود و يك عده كه براي هم ترقه مي انداختن، دور سرشون آتش مي چرخوندن، ماه همچنان درخشان بود، بعضي ديگ آش رشته بار گذاشته بودن، چندجا آتش خيلي بزرگ بود و جوانترها دورش مي رقصيدن، فشفشه هاي خيلي قشنگي چند دقيقه يك بار آسمون رو روشن مي كرد،،،
نيم ساعتي در كوچه اي كه قبلاً دايي رضا ساكن بودن به ياد 2تا چهارشنبه سوري قبلي كه با خانواده مادرم اونجا بوديم ايساديم، يك خواهر و برادر كوچولو براي خودشون آتش درست كرده بودن و كنارش جفت هم نشسته بودن و پچ پچ مي كردن، ازشون اجازه گرفتيم و با ماماني از روي آتش پريديم...
سرخي تو از من زردي من از تو
خيابان معالي آباد رو بسته بودن، طرف شهرك ها نمي شد بري، چمران رو بسته بودن! خيابان وليعصر غرق تاريكي و ماشين آتش نشاني ايستاده بود! فكر كنم اتفاقايي افتاده بوده!!!
ما از يك راه ديگه وارد چمران شديم و با صحنه جالبي روبرو شديم :))
تعداد پليس از مردم بيشتر بود، همه مجهز كنار موتورهاشون ايستاده بودن، از بيمارستان كه رد شديم ديديم مردم كوچ كردن اومدن بالاتر :))))
برگشتيم طرف خونه اما توي كوچه اصلي از همه شهر شلوغتر بود!
رالي بود...
كم كم داشتيم مجبور مي شديم گوشهامون رو بگيريم، يك لحظه صداي ترقه هايي كه بيشتر شبيه بمب بودن قطع نمي شد، فشفشه هاي رنگارنگ و بعضي گل مانند مدام توي آسمون بود، ماشينها با هم كورس مي گذاشتن، هر از گاهي يك ماشين مدل بالا تيك مي زد و دور خودش مي چرخيد!
يك لحظه ديديم همه دارن فرار مي كنن، پليس اومده بود و ما هم دويديم طرف ماشين، بابا جون ما رو كه ديدن سريع ماشين رو روشن كردن آمدن طرف ما و دورزدن طرف خونه!
اما جمعيت پراكنده نشد و اين 4شنبه رالي تا نيمه هاي شب ادامه داشت...
من ساعتهاي يك و نيم بود كه خوابيدم اما همچنان صداي تيك ماشينها و ترقه هاي بمبي سكوت شب رو مي شكست.

behnaz // 8:41 PM
____________________________________________

Comments: Post a Comment