Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
ميدان جنگ! صبح با ديدن اتوبوس يادم افتاد قرار بوده عكس ببرم تا عضو شده و برام دعوت نامه ميدان تير بياد، مسئولش دم در منتظر بقيه بود و با ديدن من گفت اگر رئيست اجازه داد مي توني بياي فقط عجله كن كه داريم راه ميافتيم. تا رئيسها اجازه دادن و برگ خروج گرفتم اتوبوس راه افتاده بود، سحر خانومي هم دم در بود و نمي دونست گروه چه موقع حركت كرده، حالا شده بوديم دو نفر و اين جرات بيشتري شد براي رفتن. خوشبختانه اتوبوس خيلي دور نبود و او از شوهرش خواست تا ما رو برسونه. سلما كوچولو دختر ناز سحر جون مي گفت مي خواين بريد ميدون جنگ :))) در اتوبوس خيلي گرسنه بوديم و ناهار من رو كه يك ساندويچ كالباس بود خورديم، بعد بيسكويت و آب ميوه اي كه دادن، بعد نون و پنير از يك همكار!!!! زير آفتاب كمرم حسابي گرم شد و حس سيزده به در رو داشتم. بعد از توضيحات و كمي معطلي دعوا سر اين بود كه كدوم گروه زودتر براي تيراندازي بره! تعداد زيادي از معلم هاي ناحيه هاي مختلف آمده بودن، بچه هاي ما مي گفتن ... ما موبايل رو براتون قسطي كرديم :O اونها مي گفتن ... ما بهتون درس داديم تا به اينجا رسيديد و ... :)) جالب بود. بالاخره بعد از كلي شوخي نوبت ها مشخص شد، خانومها كمي ترسيده بودن و شروع كردن به دعا خوندن :) من و يك همكار ديگه رديف آخر بوديم، بدنه تفنگها چوبي و كمي قديمي بودن اما در مجموع خوب بود، من مخصوصاً از مربي ها خوشم اومد. يكي از بچه ها نمي دونم چكار كرد كه تيرها حالت رگبار گرفتن و تفنگ رو رها كرده بود و واي! خدا رحم ياركمكيش كرد. خلاصه به خير گذشت ... برگشتن بعضي ها جيم زدن، بعضي به خريد عيد رفتن، من كه به رئيسم قول داده بودم براي انجام كارهاي اداره رفتم و تنها نيم ساعتي به اتمام ساعت اداري بود كه كارم تمام شد.
هفته اي كه گذشت: كارهاي اداره همچنان زياد هستند و كلاس هم به اون اضاف شده! از طرف آموزش هميشه يك سري كلاس براي كارمندها هست، من خيلي دوست داشتم اكسز ياد بگيرم كه بايد قبلش كلاسهاي ديگه اي رو رفته باشي بعد هم بايد رئيس آموزش اجازه بده! نمي دونم چي ميشه. يك همكار جديد برامون آوردن كه به نظر زرنگ مياد، البته اميدوارم.
براي تولد معصومه خانومي اين هفته رفتيم شام خورون، بودن معصومه براي من و تنهاييهام خيلي خوب بوده كه از اين بابت خوشحالم. آقاي خوبي به معصوم زنگ زدن و تبريك گفتن، گويا دعواها تموم شده!
راستي براي معصوم هم يك همكار دختر آوردن، يك سال از معصوم بزرگتر هست اما اصلاً بهش نمياد, حالا ديگه دو نفر شدن.
شرك ... :))))
اين روزها تولد زياد داشتيم: تولد داداشي كوچيكه، 23 ساله شد :) پدر گرامي، پسر دايي و چندتا از دوستام! * تولد هر كسي كه هست مبارك *
يك اتفاق جالب: روز 12/12 شمسي، 3/3 ميلادي و 2/2 قمري بود! اينجا حتماً سر بزنيد : ايران سبز