سلام!
مدتي بود فرصت و حوصله زيادي براي نوشتن نداشتم،رفتن و نبودن بعضي ها يا توجه نكردنشون افسردت مي كنه مثل نبودن اين
آزي خانومي ما كه دور بودنش برام خيلي سخته و شايد بشه گفت از هميشه سخت تر!
در دو ماه گذشته بيشتر اوقات تلفن نداشتيم البته از كافي نت سراغتون رو گرفتم اما يك دل سير روي خط بودن چيز ديگست ;)
چهار روز تعطيلي سوگواري هست و كلي كارهاي عقب افتاده، حسابي كارمند كوچولو شدم! (دختر جون 27 سال كه كوچولو نيست!)
امروز رئيس نبودن و بهنازك ما خودش هم سند مي زد هم امضاء مي كرد هم دستور مي داد هم ... خيلي خسته شدم، البته بيشتر ترسيدم!!
دارم سعي مي كنم قرآن و نماز بخونم، گرچه هيچوقت خودم رو از پروردگار دور حس نكرم اما احساس نياز مي كنم. عاشوراي حسيني بي تاثير نيست وقتي مي بيني خيلي جاها روضه هست و غذا مي دن، خيلي ها مشكي مي پوشن، بعضي ها گريه مي كنن و سينه مي زنن و ... ادره آخر هفته ها زيارت عاشورا داره و صبحانه مي ده، آش برق، شيرازي ها مي دونن ;)
چند شب پيش آخر يك دسته دختر كوچولوي 10 ساله اي داشت زنجير مي زد، دم موشي موهاش هم معلوم بود، پدر و مادرش بعد از دسته همراهي مي كردن، صحنه جالبي بود، حيف كه دوربين همرام نبود :(
خلاصه روزهاي خوبي هست، كاش بيشتر آرامش داشتم و قدر مي دونستم.