Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
*سه هفته پيش رفتيم يورد تا ببينيم كجاست، بعد از طي مسافت زياد، پرسون پرسون رسيديم، كوچه باغي هاي زيادي رو بايد طي مي كردي تا به باغ برسي، وقتي رسيديم يك ماشين از طرف مقابل مي خواست برگرده، بابا اومدن كنار تا رد شه، كنار اومدن همانا و رو به سقوط رفتن همان! گويا گل كناره ها نرم بوده و زير چرخ ماشين خالي شده اون هم در حالتي كه كنارش يك دره 2 متري بود! هر آن امكان اين بود تا ماشين برگرده و يك كله ملق حسابي بزنه، طفلي مادرم همون طرف نشسته بودن و با هزار زحمت خودشون رو از طرف راننده بيرون كشيدن. چندين بار جوانان باد در غب غب انداخته اومدن تا ماشين رو بيرون بكشن و به حرف ما كه بهشون مي گفتيم 10-20 نفر قبل از شما با هم امتحان كردن و نتيجه اي نداشته گوش نمي كردن و ماشين بيشتر از پيش فرو مي رفت ... بالاخره بعد از تحمل بسيار كه هر ماشيني تا مي خواست بره دل ما رو مي لرزوند جرثقيل حمل ماشين اومد و در يك چشم به هم زدن ماشين رو به راحتي درآورد و 7000 تومان گرفت! عجب شبي بود، ما رو از كنجكاوي پشيمون كرد! (حالا مي بينيم :D *حدود دو هفته اي ميشه كه از دعواي بسيار پر سر و صداي سر كوچه مي گذره و هنوز نمي دونيم واقعاً مشكل چي بود، طبق معمول شايعه زياده! ساعت 12.5 شب بود، چشمام كم كم داشت گرم مي شد كه صداي بلند يك جيغ زنونه مثل فنر من رو از جا پروند، در حياط رو كه باز كرديم با جمعيت زيادي روبرو شديم، 100 نفري سر كوچه بودن، آقايي محكم به ماشين مي كوبيد و صداي ناله زن و مرد هم بود، ما سر كوچه نرفتيم شايد اگه رفته بوديم حالا دقيقاً مي دونستيم چي شده، آخرسر پليس هم اومد!!! *كلاس آشپزيه 2 ماهه ما هم تموم شد، گرچه هنوز چيزهاي زيادي براي يادگرفتن بود اما براي ما كه از محل كار يكراست مي اومديم سخت بود، شايد وقت مناسبتري ادامه بدم :) *راستي چند مدت پيش در مورد ارتجايي بودن قلبم نوشته بودم، مي دوني وقتي ناراحتي از اين حرفها زياد مي زني، از اون حالت كه در مياي مي بيني قبلاً هم از اين چيزا گفته بودي و ... *بهارك جان داره به خونه بخت مي ره، سحر عزيزم هم گويا نامزد كرده، دريا خانم خانوما هم نامزد كرده، پروردگار پناهشون باشه تا مشكلي چه امروز چه فرداها پيش نياد. براتون خيلي خوشحالم و بهترين ها رو آرزو مي كنم. *برادرم و خانومشون از شمال برگشتن، سوغاتي يك عالمه كلوچه آوردن و يك چيز ديگه :D يك عينك تازه جاي عينكي كه آب رودخونه برده بوده، گويا به دليل ترس از وبا دريا رو بسته بودن و مردم هم توي رودخونه آبتني مي كردن! زن داداش با هيجان مي گفتن هر چي به بابك جون گفتيم اينجا سابقه بردن هر چيزي رو كه فكر كني داره و عينكت رو دربيار، آقا بابك گفته نه حواسم هست كه بود و آب برد كه برد :))
*آقاي رئيس موبايل گرفتن و به مناسبتش همه رو كله پاچه دادن، جاتون خيلي خيلي خيلي خالي :))
* يك سال از كاركردن من در اداره مي گذره، روزها و سالها مثل برق ميان و مي رن و نمي فهمي چي شد!
*شهريور كه مياد يعني فصل بيرون در داره تموم ميشه و ما هم ترسيديم كه اي واي خيلي كم بيرون در رفتيم و امروز قراره باغ بريم! اميدوارم به سلامتي و خوشي باشه، براي شما هم ;)
behnaz // 8:20 AM
____________________________________________