Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...


N

    O

        T

            H

                I

                    N

                        G



Friday, May 06, 2005

سلام
بهار به نيمه رسيده اما بهناز گويا دلشكسته است براي نوشتن؛ نوشتن لذتهايش، غمهايش، حضورش در اين ولولاي تعيين سرنوشت و حضور پروردگار!
پروردگارِ من
پروردگارِ بارانِ آرامِ جان من
پروردگار بوي خاك من
خاك جان من
پروردگار من
پروردگار آغوش ابرهاي من
آسمان پاك من
پروردگار سرسبزي ها ، گلها ، زيبايي هاي من
زيبايي هاي من
پروردگار من
×××
دلم مسافرت مي خواد، مسافرت به يك جاي خوب، با آدمهاي خوب. ما معمولاً عيدها جايي نمي ريم و اگه بريم همين دوروبر، بهار شيراز بهترين جاست. اما من دلم مسافرت مي خواد، آخه دلم پر كشيده آروم نميشه!
12 بدر رو باغ يكي از آشناهاي شوهر خاله بوديم، باغ خوبي بود و نزديك، چهارراه زرگري؛ خوش گذشت. عصر 13 بدر با دايي تخت جمشيد بوديم، سبزه هم گره زدم ;)

سه شنبه هفته قبل (ولادت حضرت محمد ص) تعطيل بود، داداشي بزرگه اومدن پايين و گفتن زود كارامو كنم تا بريم در در:D
قايق كوچولو رو برداشتيم و رفتيم برم شش پير و بادش كرديم و با زن داداش حسابي شيطنت كرديم .
جمعه گذشته هم داداشي كوچيكه مثل دوره دانشجويي ما هم اتاقي خودش رو از شاهينشهر آورده بود و اين بار با ماشين خودش رفته كه خدا به خير بگذرونه!
چند روز پيش داداش با زن داداش دعوا كردن كه گرچه اندر دعوا حلوا پخش نميكنن اما بهناز خانم با يك كاسه آش رشته رفتن و روزگارِ خوش را بر صلحي پايدار تر برگرداندند(راستي راستي زن و شوهر دعوا كنن ابلهان باور)
رويدادهاي اين يكي دو ماه خوب بودن و مهم، همش خوب نبود اما بود، نفسي بود!
مدتي هست يك نفر كه قبل از هر چيز برام دوست خوبيه لحظه هايي از اين نفس رو شريك شده، نمي دونم شايد او هم مثل بسياري بره! يا اون بسياري من براشون نبودم كه بخوان برن!
در لحظه هاي تو هستم، مرا نفس بكش؛
همچون خدا در لحظه هاي تو اما خدا نيستم؛
از نفس كشيدنت برايم نقش بكش؛
در لحظه هاي تو گر با تو نباشم ، مرا بسوي خود بكش؛
×××
كار از هفته دوم عيد شروع شد و كار بستن حسابها تا سه ماه بعد از پايان سال ادامه خواهد داشت. مثل هميشه پيش نازي عزيزم هستم و در روز مدتي رو در پارتيشن مجاور كه محل اصلي كارم هست مي گذرونم و البته بسيار بايد برم طبقه هاي ديگه براي خرده فرمايشها ;)
بعد از ساناز خانمي كه از قسمت ما رفت تا اين هفته كسي رو براي جايگذين نياوردن، چند روزيه يك خانم ميانسال آمدن و كارهاي من كمتر شده، بايد بگم كارمند تازه درواقع از همه قديمي تر هستن كه بعد از بازنشستگي دوباره مشغول به كار شدن.
ديشب با همكارها كه همشون دخترهاي دم بخت بودن از هايلار شام گرفتيم و رفتيم چمران خورديم، خيلي خوب بود، قبلش باغ جهان نما رفتيم كه به دليل روز شيراز بدون بليط بود. (يادمه پارسال قيمت هتل ها نيمه شده بود، زماني كه آقاي بهپور براي نمايشگاه به شيراز اومده بودن، روز نوشته هاش در اين وبلاگ خوب من هست، راستي وبلاگم چند سالشه…؟!)
امروز به مناسبت تولد مادرم كه 14 ارديبهشت هست و به 50 سالگي رسيدن يك سوپرايز كوچولو داريم :)
بودنت زيبا تر از روياي من
آغوشت گرم تر از دنياي من
لحظه وصل در اين روياي پرشور خواهد آمد
يا همينك هست
بودنت هست
در آغوش گرم تو بودن هست
محو چشمهاي تو بودن هست
محو لحظه اوج در اين عشق خواهد آمد

behnaz // 1:48 PM
____________________________________________

Comments: Post a Comment