Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
روزگار قديم هنوز زنده هست
هفته پيش عمه بزرگم زنگ زدن كه براي بهناز يك خواستگار فرستادم ، شماره تلفن شما رو گفتم و قرار شده زنگ بزنن ، مادر پسره زنگ زدن و قرار گذاشتن كه اول خودشون بيان ديدني بعد اگه پسنديدن با پسرشون بيان خواستگاري . عصر روز بعد مادر به همراه دخترشون اومدن ، من بودم و مادرم ، بقيه در رفته بودن ، دو تا حسن داشت ، اول اينكه بعداً با مادر شوهر مشكلي از نظر پسنديدن پيدا نمي شه دوم اينكه مجبور نبودم روسري بپوشم . شيريني و ميوه ، شربت و چاي آماده بود و ...
چه دختر نازي كه داشتن ، يك لحظه حس كردم اين من هستم كه رفتم خواستگاري ، آخه اونها خيلي كم صحبت مي كردن و من براي اينكه حرفي زده بشه از دخترشون در مورد درس و دانشگاه و كار و بار و ... پرسيدم ، پسر بودن هم بد نيستا ، البته طقلي پسرها اونقدر خجالت مي كشن كه جواب سوال هاي پدر دختر رو هم به سختي مي دن ، اگه خجالتي هم نباشن مگه جرات دارن حرفي بزنن مبادا خانواده دختر بدشون بياد كه البته دخترها هم مستثني نيستن .
يك نانوايي مجهز سر كوچه ما تازگي باز شده كه فعلاً نان سنگك داره و همين روزها نان بربري و ساندويچي و ... برقرار ميشه ، به به چي ميشه .
خلاصه وقتي كه رفتن قرار شد برم نون بگيرم ، من هم براي شيطنت روي لباس توي خونه كه آستين ركابي بود يك چادر پوشيدم و اومدم جلوي مامان قر دادن :))
از من كه همينجوري برم سر كوچه ( الكي مي گفتم اما مامان باور مي كردن و واي و ووي مي كردن ) و از مامان كه مگه يك لباس پوشيدن چقدر سخته و ...
مانتو پوشيدم اما هنوز حس مي كردم چادر گلدار خوش رنگ سرمه كه زيرش لباس قشنگ و كمي لختيه ، چه حس خوبي ، تازه به اين نتيجه رسيدم كه نه بابا من هم دخترم با تمام ناز و اداها :)
صف دوتايي ها خيلي طولاني بود ، معلوم بود كه مردم محله ما چقدر به يك نان سنگكي احتياج دارن و بهتر بگم به نان داغ و تازه .
توي صف يك آقاي محترم با پسرش ايستاده بود ، پسرش با اينكه 6 يا 8 سالي از سنش نمي گذشت از نماز و دعا حرف مي زد ، نمي دونيد چقدر خودش رو براي پدرش لوس مي كرد و هي بهانه مي گرفت .
خانم ها چه اونهايي كه همو مي شناختن و چه اونهايي كه تازه با هم آشنا شده بودن گرم صحبت و آقايان هم به همين ترتيب ، بچه ها هم اونهايي كه كمتر خجالتي بودن و البته پدر و مادرهاشون ميگذاشتن با هم بازي مي كردن ، چه حس صميميتي حكم فرما بود ، كاش يك پالوده فروشي و يك آشي و يك ميوه سبزي و يك ... ديگه چي بهناز ... سر كوچمون باز ميشد ،،،
دو تا نون گرفتم و تغريباً 20 قدم برداشتم تا رسيدم به خونه ، خسته نباشي :))
چه كيفي داشت ، توي راه نون ها رو روي سفره پارچه اي كوچولوي قديمي كه مادر بزرگ به مادرم داده بودن گذاشته بودم و با اين حال گرماش حس ميشد ، طقلي يكي از پسرها مجبور شد با يك تكه كاغذ تبليغاتي نون ها رو بگيره كه دستش نسوزه ، آخه آستين كوتاه تنش بود ، يك آقايي هم از آشناها ( گويا بازرس ) مي خواست خارج از صف نون بگيره و نزديك بود يك دعوايي راه بيفته ، نانوا هم براي جلوگيري از دعوا ازش خواسته بود از در پشتي بياد ، من هم در حال قدم برداشتن باهاش روبرو شدم و كلي توي دلم از كارشون خندم گرفت ، آخه نيم ساعت هم اينجوري توي صف بگذره ، مگه چي ميشه !
هوا خيلي خوب بود ، آفتاب غروب كرده بود ، يك همسايه اونطرف تر جلوي خونشون رو آبپاشي ميكردن ، به ، چه لذتي داشت ، چه نسيم خوبي كه مي اومد ، بهناز هم نون به دست قدم بر ميداشت :))
شب از خونه همسايه صداي اذان و نماز و دعا مي اومد ، فكر كنم صداي همون پسره بود ، آخي چه صداي قشنگي داشت ، طقلي بجاي بازي براي جماعت اقامه مي خوند ، البته بعيد نيست پيش خودش كلي هم ذوق مي كرد كه اين همه مردم بهش توجه مي كنن و شايد همين هم باعث لوس شدنش شده باشه ! ( بهناز هم اين وسط براي خودش فلسفه مي بافه و كلي لذت مي بره :d
راستي ، راسته كه ميگن دختر پل و مردم ره گذر ؟!