Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...


N

    O

        T

            H

                I

                    N

                        G



Sunday, November 02, 2003

بايد بنويسم ، دو ماهي هست كه از خودم چيزي جز چند خط شعر اون هم با بي حوصلگي تمام ننوشتم ، شايد براي همين باشه كه به دل نميشينه ، حداقل خودم كه راضي نيستم ، از زندگي راضي نيستم ، اعتراف كردن به دوست نداشتن زندگي خيلي سخته چون تنها چيزي كه داري همينه ، راستش ديگه نميتوم خودم رو گول بزنم ، روياهام هم رنگشون رو از دست دادن ، خدا هم ازم قهر كرده ، يعني خودم از خدا قهر كردم ، يعني خدا حق داره كه قهر كنه ، يعني خودم هم حق دارم كه قهر كنم ، يعني خدايي كه اينقدر صبور باشه تا ازش قهر كنم بايد حق رو بهم بده كه اگه نمي داد اون وقت خدا نبود ، پاك نبود ، قابل پرستش نبود ...
مگر چه كرده ام خدا خدايا ...
چرا ؟
چرا بايد اينطوري بنويسم ؟ چرا بايد آرزوي مرگ كنم ؟ آرزوي مرگ ؟! مرگ !!!!

وقت هيچ شدنم رسيده است
از هيچ تا هيچ
هيچم پندار
كه نفسهايم بر هيچ است

وقت هيچ شدنم رسيده است
كه رسيده بود و هست
هيچ است
كه خلقتم بر هيچ است

اين هيچ نوشته ها مال امروز ديروز نيست ، گلايه هايي هست كه وزشي گاه بي گاه ، رسيده و نرسيده رو از وجودم جدا ميكنه .

از روزمرگي هام بنويسم تا تاريخشون يادم نرفته :
2/2/82 كارم رو در شركت گاز شروع كردم كه هنوز ادامه داره ، يك همكار خوب به اسم معصومه دارم كه اسمش خيلي به خودش مياد و هر روز دوستيمون بيشتر ميشه ، گرچه هيچ دوستي جاي دوست ديگه رو توي دلم نمي گيره و حسرت با هم بودن دوستايي كه ازم دورن هر لحظه بيشتر ميشه .
يك اتفاقي افتاد كه تاريخش رو نمي دونم ... (پيداش ميكنم)
تيرماه آزاده كه تحملم براي ديدنش تموم شده اومد و رفت ، كلي عكس و خاطره جا گذاشت اما دل ما رو برداشت برد :(
دوستاي زيادي اومدن و رفتن كه از خودشون كلي خاطره بجا گذاشتن ، از جمله بابايي كه دانشگاه قبول شده ، به به ;)
آخر شهريور با خاله و دختر خاله رفتيم تركيه ، دو هفته با اتوبوس ، 4 روز استانبول و 4 روز آنكارا . آنكارا رفتيم جاي پارسالي ، همون هتل ، همون رستورانها ، همون مغازه ها و ملبو ... (هيچ وقت سير نميشم البته اگه آدم رو از زندگي سير نكنن)
و عقد داداشم 16/7/82 :)
روز بعد از عقد يعني پنجشنبه جشن گرفتن ، خيلي خوب بود ، جاي خيلي ها خالي بود ...
داشتم فيلم برداري ميكردم كه باغچه رو نديدم و سقوططط ...
آخر شب از خستگي نمي تونستم راه برم ...
چندتا عروسي و تولد ديگه هم بود تا رسيد به تولد من ;)
2 رمضان = 6 آبان
اين دختر نينيه كوليه ورپريده كه بچگي ها نازي صداش مي كردن (بابابزرگ خدابيامرز گاهي ميشوندنم روي پاهاشون و با آرامش و لبخند خاص خودشون نازم مي كردن و بهم ميگفتن سكينه ، هييييييييييييي ... ) 6 آبان 1357 به دنيا اومده ، شب حكومت نظامي ، بابا تعريف ميكنن وقتي داشتن مامان رو ميبردن بيمارستان جلوي ماشين رو ميگيرن و ازشون سوال جواب ميكنن .
امسال هم مثل بيشتر سالها وقت تولدم دلم هواش گرفته بود ، چرا .....

behnaz // 2:26 PM
____________________________________________

Comments: Post a Comment