Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
ديشب سينما بوديم ، زندان زنان ، عجب فيلمي بود ، بسيار عالي ، من ترجيح مي دم اون رو تفسير كنم تا انتقاد ، نه اينكه جاي انتقاد نداشت ، در خيلي از صحنه ها جاي كار بيشتري داشت و مي تونستند بيننده رو بيشتر باحال و هواي زندان آشنا كنند و احساسات زندانيان رو منتقل كنند تا بيننده جذب فيلم بشه و هدف فيلم رو درك كنه ، البته مطمئن هستم براي ساختن اين فيلم مشكلات زيادي وجود داشته . اين كه يك زنداني(مثل هر انسان ديگري) با وجود حضور در زندان سعي مي كنه شرايط رو براي خودش بهتر كنه ، مثل غذاي ديگري غير از غذاي زندان پختن ، لباس دوختن و حتي دست يافتن به سيگار و غيره كه از نظر او بهتر شدن شرايط هست ، جاي كار بيشتري داشت .
فيلمي نبود كه هر بيننده عادي منظور واقعي فيلم رو درك كنه .
يك نكته برام خيلي جالب بود ، بچه اي كه بدنيا اومد و ميترا ( هنر پيشه اصلي ) در اون خودش رو ميدين ، قسمتي از خودش كه در زندان شكل گرفته بود ، تغريباً همون سن و سال رو داشت و خودش اون رو بدنيا آورده بود :)
ولي بعد از اينكه آزاد مي شده ، آيا اون دنياي بيرون رو مي شناخت ، كسي كه سالهاي زيادي رو پشت ميله ها سپري كرده بود ؟!!
بعد از فيلم ، وقت برگشتن ، بارون مي اومد ، در فلكه مطهري بوديم كه كنار خيابان آقايي گلهاي تازه ، زيبا و خوش بوي مريم و رز مي فروخت ، ما هم ايستاديم و خريديم ( حيف گل نيست كه خريد و فروش بشه !) ، چه عطري داشت ، اون هم زير بارون :)
سر كوچه كه رسيديم ، يه حس خاصي داشتم ، گويي همه چيز رو گذاشتم سر كوچه و خودم برگشتم ، بهناز بدون هيچ سايه اي ، بدون هيچ آيينه اي ، بي هيچ رنگي ، هيچ ، نه اينكه پوچ باشي ، نه ، هيچ نه به معناي نبودن ، بلكه خود بودن ، بهناز ، با همه كاستي ها ، با همه نداشته ها ، بدي ها و نيازهام ، بهناز ، با همه خوبي ها ، با همه توانايي ها ، مهربوني ها و غرورش :)