Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
هنوز آفتاب كامل پهن نشده بود و هوا خنك ، تصوير سي و سه پل زيبا درون آبِ در حركت نقش بسته بود و براي من پر از خاطره ، خاطرات روزها و شب هاي با دوستان بودن و يا تنهايي هاي من ، شب هايي كه كوله پشتي بر دوش ، عازم ديار خويش بودم و دقايق را در كنار اين رود از حركت باز مي داشتم و گوش ها را مي بستم و چشمها را روي رود ايستا مي كردم و اجازه نمي دادم كسي يا شنودي به حريم خيال من و آرامش خود ساخته پا نهد ، گاه گاهي ترسي ناشي از حضور بيگانگاني كه نمي شناختم دلم را قلقلك مي داد اما نفسي عميق هيجان حبس شده را دور مي ريخت و آرامش را بازمي گرداند ، ياد روزهاي مبارزه با ترس ، با نادانسته ها ، روزهايي كه هر لحظه رو به نيستي مي رفتم و دوباره دست وپايي مي زدم تا از گرداب جهل بيرون آيم آشوبي دوباره دردلم ايجاد مي كند و ياد گشت و گذارها با دوستان ، خنده هاي بلند و بي مسئوليت به خير و باز ياد شبهاي بيداري و جُك گفتن و حرف هاي خارج از محدوده بچه هاي خوابگاه بخير ، چه روزگاري بود ، گويي سالهاي زيادي از آن مي گذرد و من پير هستم ! چرا برايم آن قدر دور هست نمي دانم !؟
فكر مي كنيد صبحانه چي خوردم :) بيسكوييت با نوشابه ، نوشابه اي نه چندان سرد ، مثل چاي گاز دار و ولرم كه كلي چسبيد (شما هم امتحان كنيد فقط اميدوارم زخم معده نگيريد:)) زاينده رود دوباره صاحب بچه ماهي شده بود و پرنده هاي زيبايي از جمله قويي سفيد در حال شنا بر آب درخشان از آفتاب سوزان بودند .
ساعت 7:45 سوار اتوبوس به طرف دانشگاه رفتم ، دريغ از يك آشنا ، فقط چندتايي از مسئولين دانشگاه برايم آشنا بودند و همه دوستان يا به شهرهاي خود برگشته بودند يا در مسافرت به سر مي بردند (آنهايي كه اصفهان زندگي مي كردند) با اين حال چه آرامشي حاكم بود ، اسب ها هم بودند ، باشگاه سواركاري كنار دانشگاه (كه من 9 جلسه اي كلاس رفتم و تا چهار نعل ياد گرفتم ، آه يادش بخير ، من اسب سواري مي خوام) هنوز بر قرار بود و اسب ها قبراق ، همه چيز سر جاي خودش بود غير از هيچ يعني اِ بهناز كه در حال رفتن بود :( باز هم براي ديدارِ دوباره خواهم رفت .
براي ساعت 11 بيليط رزرو كرده و به مامان زنگ زده و گفته بودم . كنار دستم اين بار يك پسر نشست ، مگه به ايران آزادي برگشته! از اين خبرها نيست ، اون تازه مي خواست به كلاس دوم راهنمايي بره ، ساعتهاي 11:15 حركت كرديم و فيلم تكراري ، همان هندي شب قبل ، خوشبختانه همسفر كوچولو روزنامه گرفته بود و من هم چند صفحه اي از آن رو خواندم ، حسابي با دوست جديد حرف زديم و نزديكي هاي شيراز چشمام ديگه طاقت نداشتن و وسط حرف هاي اون كوجولو بسته ميشدن و ...
مي دونيد به من چي گفت ، گفت از شما سه چيز فهميدم ، يكي اينكه چهره شما از دور با نزديك فرق ميكنه ، دوم اينكه شماهميشه لبخند مي زنيد و سوم اينكه وقتي خوابيد خيلي با بيداري متفاوتيد ، خيلي مظلوم ميشيد !
ساعت 6:15 رسيديم و بابايي منتظر بودند ، گويا ساعتي در انتظار بسر برده بودند ، از دوست كوچولو و مامان و باباش خداحافظي كردم و در خانه مامانيه خودم رو بوسيدم :)