Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
رفتن من به اصفهان 22 ساعت هم طول نكشيد ولي خب بد نبود ، مخصوصاً ديدار دوباره زاينده رود :)
ساعت 9:45 شب بعد از خداحافظي با مامان و بابا سوار اتوبوس شدم ..
كنار دستم يك دختر بسيار خوب و خوشكل نشسته بود كه اصفهاني بود ولي اصلاً لهجه نداشت ، خودش مي گفت وقتي با مامان و بابا صحبت مي كنه دوباره لهجه مي گيره ، راست ميگه من هم همينطور بودم ، يادمه اون وقتا كه خوابگاه بودم وقتي مامان يا بابا از شيراز زنگ مي زدن بچه ها گوش مي ايستادن و به حرف زدن ما حسابي مي خنديدن و به من شيرازيو مي گفتن ، من اينجا هم خيلي لهجه ندارم ولي در اون شرايط گويي به دوران كودكي بر مي گشتم و بدون فكر كردن صحبت مي كردم كه چه لذتي داشت :)
فيلم هندي گذاشتن و دوست كنار دستم گويي براش تكراري بود و قبلاً در اتوبوس ديده بود ، من هم كه شام نخورده بودم و مامان برام ساندويچ همبر گرفته بود با نوشابه اي كه در اتوبوس مي دادن شروع كردم به خوردن ، گاهي بيرون رو نگاه مي كردم و ماه زيبا ميون ابرها مي درخشيد ، خداي من چه زيبا ، نور ماه باعث شده بود سايه تيره اي بر دو كوه كنار هم قدرتي عظيم رو به نمايش بگذاره و كناره هاي كوه مي درخشيد ، گاهي ابرها جلوي ماه رو ميگرفت و جالب اين بود كه ابرها تكه تكه بودن و نازك ، آخه نور ماه به خوبي ديده مي شد و همين زيبايي خاصي به ابرها داده بود .
سعي كردم بخوابم ولي با هر صدايي از خواب مي پريدم ، وقتي مدتي با اتوبوس مسافرت كني به اون عادت مي كني و خوابت مي بره و هيچ صدايي نمي تونه بيدارت كنه ولي من مدتي بود با اتوبوس مسافرت نكرده بودم . نزديكي هاي اصفهان تازه داشت چُرتم به خواب تبديل مي شد كه رسيديم !
ساعت 4:45 بود كه رسيديم ترمينال صفه و با دوستم خداحافظي كردم ، درهاي ترمينال بسته بود و روي يك نيمكت كنار يك خانواده نشستم و اونها مي خواستن برن مباركه و ميني بوس هاي اونجا ساعت 6 حركت ميكرد . ساعت هاي 5:05 بود كه درها باز شد ، اول روي صندلي در داخل ترمينال نشستم تا 6 اتوبوس هاي بين شهري راه بيوفتن ولي چشمام طاقت نداشتن و مدام بسته مي شدن ، تصميم گرفتم برم نمازخانه و بخوابم ولي اونجا خانمي اونقدر با من حرف زد كه نتونستم بخوابم و حدود 6:45 اومدم بيرون ..
نزديكي هاي سي وسه پل پياده شدم ، 7:15 بود با اين حال شلوغ ، مردي داشت كناره هاي زايده رودِ زنده رو آب پاشي مي كرد ، پر از پشه بود و پوس تخمك ، اين آدمها به خودشون هم رحم نمي كنن و محيط زندگي خودشون رو كثيف ميكنند !
روي يكي از سكوها نشستم و چه لذتي داشت ، در آرامش تمام اجازه ندادم هيچ چيز آرامشم رو بهم بزنه حتي متلك هايي كه ميشنيدم !
... ادامه دارد ...
behnaz // 1:33 AM
____________________________________________