Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...
از خا طرات فردريك :
فردريك كوچولو غمگين بود ، گويي همه آنچه كه دوست داشت در درون قلبش مرده بود .
آنچه او در دنياي كودكانه اش دوست داشت عروسكي بود با موهاي مجعد قهوه اي با لباسي خاكستري ، كوچك با چهره اي معصوم ، او با اينكه پسر بود ولي عروسك را دوست داشت .
او گمان مي كرد از اين عروسك تنها يكيست آن هم مال مادر ، يك روز پس از بازي باعروسكي همانند عروسك مادر ، كه به اين نتيجه رسيده بود آن عروسك او را دوست داشته و خود را متعلق به فردريك مي داند ، فهميد اين همان عروسك نيست و آنها يكي نيستند ، دلش گرفت ، چرا او نفهميده بود ؟! حال به او چه مي گفت ؟! اما عروسك از او قهر كرده بود و از او دور شده بود و فردريك قلبش شكسته بود .
آن روز خوب انديشيد ، چرا ، در ذهن او تصوير هر دو عروسك به خوبي نقش بسته بود و تفاوت هاي آنها كاملاً معلوم بود ولي ته دلش باز اطمينان نداشت ، او به خاطر آورد اين اولين باري نيست كه دوست خوبي را از دست مي دهد ، او روزگاري يك موتور سوار با كلاه قرمز داشت و بعد در يك بازي بسيار شولوغ او را گم كرده بود و عروسكي ديگر را جاي آن دوست داشته بود و باز عروسكي ديگر ، چرا ، خوب كه فكر مي كرد همه عروسك ها رو به خاطر مي آورد ، يادش بود كه روزگاري ديگر عروسك هاي زيباي ديگري هم بودند كه او دوست داشته بود ولي يكي پنداشته بود ، چرا ، آنها كه شبيح هم نبودند ، آخر او فقط يك عروسك مي خواست و هميشه عروسك ها بسيار بودند !
و اين بار به او چند عروسك با هم دادند ، چه مي بايست مي كرد ، كدامشان را دوست مي داشت ، همه را دوست داشت ولي يكي مي توانست مال او شود و او غمگين بود ! نه از اينكه يك عروسك داشته باشد ، نه !
حال همه عروسك هايي كه از او قهر و رفته ، بازگشته بودند ! او چه داشت براي گفتن ، آن روز كه قلبش شكسته بود او را تنها گذاشتند ، دل شكسته اش به دنبال نيم نگاهي از آنها ، از سر عشق و محبت بود و آنها چه كردند ، چرا ، رفتند تا امروز برگردند ؟!
آيا مي بايست دوباره از نو ، اين بار پاك تر ، مهربان تر ، تازه تر ، دريايي تر ، قلبش را بنا مي كرد و اگر دوباره تنهايش گذاشتند چه ؟! اگر فردريك آنها را تنها بگذارد چه ؟! دل شكسته آنها را كه درمان كند ؟!
فردريك كوچولو غمگين بود .