Here, you'll find nothing
nothing
not even the sound of a butterfly's wings
nothing
wait...
listen carefully...
and think
think
any breath
in any sentence
any palpitation
in any word,
is a sound;
it is me
...


N

    O

        T

            H

                I

                    N

                        G



Monday, May 20, 2002

بشنويد اي دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
بود شاهي در زماني پيش ازين
ملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقاً شاه روزي شد سوار
با خواص خويش از بهر شكار
يك كنيز ديد شه بر شاهراه
شد غلام آن كنيزك جان شاه
مرغ جانش در قفس چون مي طپيد
داد مال و آن كنيزك را خريد
چون خريد و او را برخوردار شد
آن كنيزك از قضا بيمار شد
شه طبيبان جمع كرد ...
رفت در مسجد سوي ...
در ميان گريه خوابش در ربود
ديد درخواب او كه پيري رو نمود
گفت اي شه مژده حاجاتت رواست
گر غريبي آيدت فردا ز ماست
چونكه آيد او حكيمي ...
رنجشش از سودا و از صفرا نبود
بوي هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش كو بيمار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقي پيداست از زاري دل
نيست بيماري چو بيماري دل
علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اصطُرلاب اسرار خداست
هر چه گويم عشق را شرح وبيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشن گر است
ليك به عشق بي زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
گفت اي شه خلوتي كن خانه را
دور كن هم خويش و هم بيگانه را
كس ندارد گوش ...
دست بر نبضش نهاد و يك به يك
باز مي پرسيد از جور فلك
چون كسي خار در پايش جهد
پاي خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همي جويد سرش
ور نيابد مي كند با لب ترش
خار در پا شد چنين دشوار ياب
خار در دل چون بود واده جواب
آن حكيم خارچين ...
تا كه نبض از نام كي...
نبض او از حال خود بود بي گزند
تا بپرسيد از سمر قند چو قند
نبض جست و روي سرخ و زرد شد
كز سمر قندي زرگر فرد شد
چون زِ رنجور آن ...
بعد از آن برخواست و عزم شاه كرد
شاه را زآن شمه اي آگاه كرد
گفت تدبير آن بود كان مرد را
حاضر آريم از پي اين درد را
مرد زرگر را ...
مرد مال و خلعت بسيار ديد
غره شد از شهر و فرزندان بريد
اندر آمد شادمان در راه مرد
بي خبر كان شاه قصد جانش كرد
اسب تازي بر نشست و ...
شه بدو بخشيد آن مه روي را
جفت كرد آن هر دو صحبت جوي را
مدت شش ماه مي راندند كام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پيش دختر مي گداخت
چون ز رنجوري جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونكه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندك اندك در دل او سرد شد
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
خون دويد از چشم همچون جوي او
دشمن جان وي آمد روي او
دشمن طاووس آمد پر او
اي بسي شه را بكشته فر او
گفت من آن آهوم كز ناف من
ريخت آن صياد خون صاف من
اي من آن پيلي كه زخم پيل بان
ريخت خونم از براي استخوان
اين جهان كوهست و فعل ما ندا
سوي ما آيد نداها را صدا
اين بگفت و رفت در دم زير خاك
آن كنيزك شد ز رنج و عشق پاك
كشتن اين مرد به دست حكيم
ني پي اميد بود و ني زبيم
او نكشتش از براي طبع شاه
تا نيامد امر و الهام اله
آن پسر را كش خضر ببريد حلق
سرِ آن را در نيابد عام خلق
!!!
(مثنوي مولوي)

behnaz // 6:07 PM
____________________________________________

Comments: Post a Comment